بهانه زندگی

شهادت جوادالائمه و سال عمو حمید

سلام جیگر مامان پنجشنبه هم شب شهادت امام نهم، حضرت جوادالائمه (ع) و هم شب سالگرد عمو حمیده . من نذر داشتم که شب شهادت روضه بگیرم ولی هنوز خونمون آماده نشده از طرفی هم دلم می خواست برای عمو حمید تو شب سالش خیرات کنم حالا جالبه که با هم شده . می خوام برای اینکه سال دیگه یه نی نی سالم و صالح و با قدم و کرم داشته باشم اون شب یه چیزی خیرات کنم حالا نمی دونم آخر چی میشه ولی امیدوارم مثل همیشه اون امام منو دست خالی رد نکنه .
30 مهر 1390

منتظریم

سلام عزیزم ، کاش می دونستی چقدر من و بابایی منتظرتیم . هر روز و هر لحظه در مورد تو صحبت می کنیم و ذوق زده میشیم . بابایی که بعضی وقتها اشک تو چشماش جمع می شه .     پس کی میای ؟ عزیزم می خوای دیرتر بیای که عزیزتر بشی؟     اینو بدون که عزیز و نفس مامان و بابایی هستی و منتظریم اون روز خواستنی برسه که بفهمیم تو اومدی و توی دل مامانی جاخوش کردی. خیلی می خوامت       ...
20 مهر 1390

اولین سلام

سلام عزیزم . امروز یعنی 28 شهریور 90 اولین مطلبو می خوام برات بنویسم . ما هنوز تو را از خدای عزیز هدیه نگرفتیم . من و بابایی منتظریم تا خدا تو را به ما هدیه کنه . یکشنبه آینده از دکترم (خانم اعتمادیفر) نوبت دارم . تو نوبت قبلی قرار شد سه ماه بعد اگه نی نی دار نشدم برم پیشش تا قرص برام تجویز کنه و حالا برای همین می خوام برم پیشش . بابایی خیلی منتظرته . هر وقت از تو حرف می زنم نیشش تا بناگوش باز می شه و بعضی وقتها هم اشک تو چشماش جمع می شه و منم چون این حالتشو دوست دارم سعی می کنم مرتب از تو و یا حتی از زبون تو باهاش حرف بزنم . خلاصه اینو بدون که ما خیلی منتظرتیم . موندم وقتی که بخوای بیای به این دنیا چقدر ذوق داریم . من و بابایی 16 ...
17 مهر 1390

عمل مامانی

سلام عزیزم . یادم رفت اینو بنویسم که پنجشنبه قراره مادرجونتو (مامان مامانت) عمل کنند . از بس خودش را اذیت کرد و کارهای سنگین کرد آخرش کارش به عمل دیسک کشید و قراره من با پدرجونت برم تهران و ممکنه تا چند وقت نتونم برات بنویسم . امیدوارم به زودی های زود بتونم بیام و بنویسم بالاخره منم مامان شدم . تا دیدار بعدی خداحافظ
17 مهر 1390

دوباره اومدم

دوباره اومدم که برات بنویسم . بالاخره عمل مامانی تموم شد و حالا توی خونه بستریه . عصر چهارشنبه دو هفته پیش با پدرجون رفتیم تهران و باباعلی را با دایی جون احمد تنها گذاشتیم و اونها هم که از خداشون بود که تو این چند روز خوش بگذرونند . عمل قرار بود بعدازظهر پنج شنبه بشه که همین طور عقب می افتاد تا افتاد صبح جمعه . وای که چقدر هول و اضطراب قبل عمل بد بود با خودم می گفتم اگه من و بابا اینقدر مضطربیم آیا مامانم چه می کشه ولی اون بنده خدا اصلاً تو روی خودش نمی آورد . بالاخره ساعت 10 و نیم صبح جمعه بردندشون و ساعت 4 بعدازظهر عمل تمام شد . وای مامانی اینقدر درد داشت که من و پدرجون فقط گریه می کردیم و هیچ مسکنی کارساز نبود تا بالاخره ساعت 9 بعد از 5 س...
17 مهر 1390

سلام مامانای مهربون

سلام مامانای مهربون و دوست داشتنی . وقتی وبلاگهای بقیه را می خونم و می بینم مامانا با چه عشقی برای بچه هاشون می نویسند و تمام خاطراتشون را یادداشت می کنند خیلی خوشحال میشم . با خودم می گم یعنی میشه کوچولوی ما هم زود بیاد و زندگی منو گرم و پر امید کنه ؟ برام دعا کنید تا  خدا یه فرزند صحیح و سالم و صالح و با قدم و کرم به ما عنایت کنه . التماس دعا  
4 مهر 1390
1